همون وقتا که "دوست، سروش کودکان و آخرین شمارگان گل آقا" هفتگی پخش میشد، بیماری وبا شیوع پیدا کرد.
نه اجازه داشتیم آب بخوریم نه سبزی نه میوه، میگفتن بیست دقیقه مهلت سوزن داره، اگه نزنی، نوش دارو بعد مرگه.
با قرنطینه آشتی کردم.
(اینجا باید شوخی کنم و بگم: البته که بعد از شستشوی دست ها و ضدعفونی کردن فضا)
آرزوم بود نویسنده بشم شاعر بشم، پس شروع کردم به روشن شدن، به آگاه شدن، به نترسیدن و به آرزوهام فکر کردن، از اون روز دیگه وقت نداشتم، انگار که میکروب فقط بیست دقیقه بیهوشی میخواست و من باید از خودم هوش به خرج میدادم.
امروز بیست و پنجمین سالی میشه که اومدم تا بمونم، نمیخوام بی خود و بی جهت از خودم تعریف کنم ولی به دور از هیجان و اتلاف وقت میرم سر اصل مطلب و لُقمه رو میگیرم.
اینجا نقطهی صفر صفیره،
دوستام پشتم، شما کنارم.
چاکر همگی و ممنون
بابت تبریک ها.